محل تبلیغات شما

мυℓιfє



سه تا پنجره بودن که کنار هم رو به روی کوه باز می شدن

پنجره ی قرمز، زرد و آبی

پنجره ها عاشق کوه بودن

هر روز صداش می زدن و براش آواز ومی خوندن

کوه هم جوابشون رو می داد

پنجره ها سال های زیادی با کوه بودن

از پشتش غروب خورشید رو تماشا می کردن و باهاش ستاره ها رو می شمردن

پنجره ها می دونستن که کوه هیچ وقت از اونجا نمی ره

تا اینکه یه روز یه ساختمون بلند رو به روی پنجره ها می سازن

پنجره ها دیگه نمی تونستن کوه رو ببینن!

کوه رو صدا می زدن، اما جوابی نمی شنیدن

پنجره ی زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن

ولی پنجره ی آبی هنوز به یاد کوه بود

با اینکه اونو نمی دید و جوابی هم ازش نمی شنید همیشه براش آواز می خوند و صداش می زد

پنجره ی زرد و قرمز به پنجره ی آبی می گفتن:

″حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم؛

تو هم باید کوه رو فراموش کنی،

چون دیگه نمی تونی ببینیش″

ولی پنجره ی آبی دست بردار نبود

انقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا انداختنش دور

پنجره ی آبی حتا بین آهن قراضه ها هم به یاد کوه بود و صداش می کرد

سالهای زیادی گذشت

تا اینکه یه روز، یه نفر میاد بین آهن قراضه ها تا برای خودش پنجره پیدا کنه

و آخر سر پنجره ی آبی رو پیدا می کنه و با خودش می برتش

می ره به یه خونه ی کوچیک تو دل کوه

پنجره ی آبی وقتی کوه رو دید گفت:

″اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود

اما نمی شد فراموشت کنم و دوستت نداشته باشم″

کوه خندید و جواب داد:

″این که نبودی و نمی دیدمت، سخت بود

اما نمی شد فراموشت کنم و دوستت نداشته باشم. ″

~~~

قهوه ی سرد آقای نویسنده کتابی است بسی فوق‌العاده^~^
دیروز از وقتی رسیدم خونه تا ساعت هشت و نیم داشتم کتاب می خوندم/:
آخرشم عربی گند زدم@-@
من تو خونوادمون کلا به نویسنده معروفم (یعنی انشای بقیه انقدر مزخرفه که انشای من از همه بهتره تو فامیل! @-@)
داداش کوچیکم هم (که پونزده سالشه و ازم سه سال بزرگ تره/: ) به ریاضی دان معروفه~.~
و داداش بزرگم هم (که دانشگاهیه) به وکیل و حقوق دان معروفه کلا/:
اون وقت آقای وکیل رفته برا تولد داداشم این رمانه رو خریده=____=
من چی بگم بهش؟ =_____=
اون موقع داداشم مجبورم کرد ده بار بهش بگم ″داداش″ تا اینو بده منم بخونم-_____-
خب این کتاب.
بیشتر می شه گفت در مورد دختریه که دوستشو سال قبل توی آتیش سوزی یه تیمارستان از دست داده
اما بعد یه سال یه پاکت ازش دریافت می کنه و می بینه طرف زندگینامشو براش فرستاده
اونم می ره سراغ چیزایی که اونجا نوشته و .
اما وقتی بخونید بیشتر حس می کنید در مورد یه پسریه که. @-@
خب شخصیت اصلیش یه نویسندست
البته اینجوری به چشم میاد و اگر نه در اصل خود اون فرد نیومده تو داستان
من خودم وقتی کتاب رو تموم کردم فهمیدم
اون چند فصلی که از زبون یه شخصته(که در واقع شخصیت اصلی نیست) در واقع پاکتاییه که دختر می خونه
خب، بیخیال|:
از اونجایی که حد اقل نصفش از زبون یه نویسنده بود خیلی باهاش حال کردم-.-
نا گفته نماند که رمان ایرانیه و نویسندش هم ″روزبه معین″ ـه
نکته ی جالب اینجاست که اسم مهم ترین شخصیتش هم ″آرمان روزبه″ ـه! *-*
اولین رمان ایرانی خوبی بود که خوندم-.-
یکی از شخصیتاش شباهت عجیبی به آزوسا و کاناتو داشت*-----*
بیشتر شبیه آزوسا بود، کم حرف بود و لکنت داشت*-----*
مثل اینکه باید از حروفی که اون توشون گیر می کرد و دو بار می گفت یه جمله در بیارم/:
تا حالا که نتونستم تمومش کنم-*-
باید کل کتاب رو از اول بخونم~-~
من برم جمله هه رو پیدا کنم~-~
جائا~-~
پ.ن: مثلا با لحجه ی ژاپنی گفتم اشتباه شنیدید/:
پ.ن۲: راستی شنیده بودم تو ایران یه مدت اینترنت قطع شده-.-
تو آمریکا که نت خیلی پر سرعته-.-
پ.ن۳: من با سانسور گفتم و اگر نه رمان عاشقانه بود@-@

بدانید و آگاه باشید
که من خودم را در راه گذاشتن این شخصیت ها خواهم کشت|||:
اول اسم خودشونو می نویسم بعد پایینش لقبشونو
ممکنه اسم و فامیلی بعضی ها جا به جا باشه
خیلی ها رو خودمم نمی دونم اسمشون چیه فامیلیشون چیه/:
لقبارو با یه رنگ دیگه می نویسم-.-
ممکنه بعضی ها دو تا لقب داشته باشنا′-′
راستی، سعی کردم به ترتیب اصلی بودن تو رمان بذارمشون~|:
ولی افراد سازمان های مختلف رو به ترتیب اصلی بودن تو رمان می ذارم
در ضمن، بعضی ها هم لقب ندارن′-′
چون شخصیت اصلی اصلا صداشون نزده||:
از اونجایی که شخصیتا خیلی زیادن برید ادامه/:

باد با شانه ی نسیم مو های آبی رنگ آبشار را شانه می زند

ابر های عشق باران محبت خود را
بر سر نوجوانان سبز می بارند

گل به غنچه هایش روییدن را یاد می دهد

قاصدک آرزو ها را پراکنده می کند

نیلوفر دوستی در دستان چشمه شناور است

ماهی های آرامش در رودخانه ی زیبایی شنا می کنند

مروارید عشق در صدف قلب متولد می شود

بهار زندگی مانند جوانه ای که در خاک ریشه می کند
و می روید در زمین ریشه کرده

ضربان زندگی هنوز می زند

این آغازی نو است

آغاز زندگی

آغاز دنیا

آغاز من.

آغازی برای رویش بهار !

***

های~.~
نظرتون در مورد تیتراژ چیه؟ {{:
پوستر طبق معمول برام مشکلی نداشت-.-
خیلی وقته پوستر آمادست/:
ولی تیتراژ رو همین دیشب تمومش کردم|||:
بیخیال
همون طور تو اون وبم گفتم این داستان تو سگ های ولگرد بانگو اتفاق میوفته
به خاطر همین خلاصه ای نداره که بخوام بنویسم^-^
یه چیز کوتاهی هست ولی ترجیح می دم چیزی نگم
جالب تر می شه-.-
فعلا فقط اسم کامل شخصیت های سگ های ولگرد بانگو رو با عکس می ذارم و می گم شخصیت اصلی چجوری صداشون می زنه
شخصیت هم می پذیرم-.-
گزینه هایی که باید تو بیو هاتون باشه:

اسم:
فامیلی:
سن:
قد:
مهبت:
علایق:
تنفرات:
اخلاق:
شخصیت:

شخصیتتون می تونه مهبت نداشته باشه-.-
منظور از ″شخصیت″ هم اینه که شخصیت مثبته یا منفی
که در واقع همون آژانس و مافیا حساب می شه-.-
و می تونه بی طرف هم باشه که در اون صورت یا معلم می شه یا دانش آموز^-^
امید وارم یکی دو تا شخصیت هم که شده بدین~-~
راستی، فکر نکنید اینکه گزینه ای به اسم عکس نیست دلیل بشه عکس ندیدا ||:<<
منتظر شخصیت هاتون هستم~.~
جانا^-^

این چه احساسیه که پاهای سنگینم رو به جلو حرکت می ده؟

می رم جلو و جویای جوابم

این انگیزه ای که درونم متولد شده با ارزشه

اهمیتی نداره که واقعیته یا دروغ

فقط باهاش همراه می شم!

آه، ای غفلت

منو با خودت به مرز های این خیال ببر

مشکلی نداره اگه یه توهم باشه.

من تقریبا به دستش آوردم.!

اما هنوز باهاش فاصله دارم

پس یکم سر و صدا راه میندازم

قراره این روزای پوچ به روشنی بدرخشن؟!

حتی وقتی داریم خفه می شیم به زور جلو می ریم

مطمئنم اینجوری آیندمون سریع تر پیش می ره

حتی اگه همین الان زمان یخ بزنه

هیچ چیز منو از نفس نمیندازه

پس حرکت می کنم و رشد می کنم

پس بالا می رم از پله های رنج و سختی

و بالاخره بهش می رسم!

* اوپنینگ انیمه ی سگ های ولگرد بانگو با اندکی تغییر *

***

خیلی ضایعست که کدوم خط اثر خودمه؟ /:<
من همه ی تلاشمو کردم که به بهترین شکل ممکن بنویسمش/:<
اصلا فکر نمی کردم اوپنینگ یه انیمه رو برای تیتراژش بر دارم/:
همین جوری گفتم برم ببینم متن اوپنینگ سگ های ولگرد بانگو چیه شد تیتراژش~/:
*به خودش، که روی تختش ولو شده، می نگرد*
خب آره. امروز خیلی بی حوصلم#-#
تازه می خواستم شروع کنم که خوشحالی کردن که آخ جون امتحانای میان ترم تموم شد#-#
به قول بچه های کلاسمون:
تموم نشده که هیچ!. تازه داره شروع می شه!!! =-=
یعنی بد بختی پشت بد بختی=-=
بیخی از بحث اصلی خارج نشیم~|:
اسم شخصیت ها رو بعد قسمت اول می ذارم
شاید هم بعد قسمت دوم
شاید هم بعد قسمت سوم. |:
در هر صورت وقتی شخصیت اصلی به طور کامل وارد داستان شد اسم شخصیت ها رو می ذارم تا در کنار اسمی که شخصیت اصلی باهاش دیگران رو صدا می کنه، اسمی که دیگران باهاش شخصیت اصلی رو صدا می کنن رو هم بذارم
همین دیگه، حرفی برای گفتن نمی مونه~|:
جا_ . بای@-@
*جانا هایش را برای روز مبادا نگه می دارم~|:*
پ.ن: قسمت جدید دروازه ی قدرت رو سریع تر می نویسم~.~

من از اونجایی که همه ی فکر و ذکرم اکسو شده*^*
گاهی اوقات خیلی در مورد اکسو با مامانم میحرفم~|:
و امروز اومدم یه سری از گفتگو هامونو براتون بازگو کنم^-^

من بعد اینکه دو روز فقط در مورد ازدواج کردن چن و اینکه می‌خوان بیرونش کنن با مامانم حرف زدم یه روز سر آهنگ ماما گفتم:
مامان مامان مامان|″: این همونیه که می خوان چون ازدواج کرده از گروه بیرونش کنن|″:
(به صداش می گفتم)
مامانم: واااا ! همون بهتر بیرونش می کنن انقدر جیغ جیغ نکنه|:
من: مامااااااان! ببین چقدر صداش قشنگه! بین همه ی اعضا صدای چن از همه بهتره!
و همین جوری از خوبی‌های صدای چن برای مامانم گفتم-.-
آخر سر گفتم: به نظر شما صداش خوب نیست؟ *^^^^*
مامانم شونه هاشو انداخت بالا و همین جوری گفت: چرا /:

من بعد از اینکه این خبرو خوندم به سرعت گفتم:
مامان مامان مامان مامان مامان مامان مامااااااااان *0*
مامانم: بله؟
من: اس ام گفته چن داره ازدواج می کنه ولی قرار نیست از اکسو بره! *-----*
مامانم: آهان! -.- دیدی گفتم؟! حالا این راهی می شه برای ازدواج همشون^^
من: ولی چان و بکهیون ازدواج نمی کنن! ||=<
من پس از مدتی(با خودم) :
چرا باید یکی دیگشون بخواد ازدواج کنه؟ -_-
چرا یکیشون باید بخواد به ازدواج کردن فکر کنه؟ -____-
چرا چن داره ازدواج می کنه؟ -______-
چرا چن داره. چن داره بابا می شه! *------*
الان باید خوشحال باشم یا نارحت؟ |||:
(خلاصه مامانم دیوونم کرد|: )

من: شیو شیو~ *^^^^*
مامانم:
من: مامان می دونید شیو شیو کیه؟ *۰*
مامانم: نه، کیه؟ /:
من: یکی از اعضای اکسو هست. -.- اسمش شیومینه و به شدت شبیه گربه هاست! *----*
مامانم: وااا، بیچاره|:
من: چرا بیچاره؟ @-@
مامانم: خب بهش می گید شبیه گربس/:
من: مامان گربه به این خوشگلی@---@ خیلی خوش به حالشه که می گیم شبیه گربس! @---@
مامانم: من اصلا از این چیزا خوشم نمیاد-.-
و برگشت تو گوشیش||:

من: مامان ببین، این همونیه که می گفتم شبیه گربس
و رفتم تو یکی از عکسای شیومین/:
مامان: این کجاش شبیه گربس؟ /:
من: این همه شباهتو نمی بینی؟ |||=
مامانم: بیچاره-.-
و دوباره رفت|:
یعنی این حرکت مامانم روحیمو داغون کرده|:

عکسی که تابستون با همکلاسی های سال قبلم گرفته بودیم تازه اومده بود
با بی تفاوتی یه نگاهی به همه ی هم کلاسی هام کردم-_-
یهو یه شخص آشنایی رو دیدم! .0.
من: مامان مامان! .0.
مامانم: بله؟ /:
من: نگاه کن. یادته عکس یه نفرو بهت نشون دادم گفتم شبیه گربس؟
مامانم: آره
من: به نظرت شبیه کیانا نیست؟ *^^^*
کیانا یکی از همکلاسی هام بود که چشمای سبز و موهای بور داشت
به شدت سفید بود و همیشه ادای گربه هارو در میاورد
کلا به گربه معروف بود تو کلاسمون~|:
مامانم: *نگاه متفکرانه ای به کیانا می اندازد* چرا /:

می دونم کم بودن ولی تموم شد|:
همینا بود فقط/:
اگه الان نمی نوشتم بعدا یادم می رفت-.-
جانا! ^-^

″من یه پرندم و اون یه گربس! ″
سفید رنگ صلحه؛ اما اون مشکی رو دوست داره.
مشکلی نیست!
آسمون آزادیه؛ اما اون زمین رو دوست داره.
مشکلی نیست!
لونه آرامشه؛ اما اون خیابون رو دوست داره.
مشکلی نیست!
صبح امید بخشه؛ اما اون شبو دوست داره.
چون چشماش توش برق می زنه؛ پس مشکلی نیست!
من هم این برق چشماش رو خیلی داشت داشتم!
به خاطر همین بود که با همه ی اینا کنار اومدم و پیشش موندم!
اما هیچ وقت نفهمیدم. که گربه ها همیشه پرنده ها رو شکار می کنن.!
آره. من یه پرندم و اون یه گربس.
و یه پرنده همیشه شکار گربه ها می شه، پس منم شکار اون شدم. مثل بقیه ی پرنده ها.
و اون منو شکار کرد. مثل بقیه ی گربه ها.
و من خون خودم رو دیدم که از دندونای اون می چکه؛
در حالی که انگشتاش رو می لیسه و دنبال شکار بعدیش می گرده.
و من بال خونی و کثیف خودم رو دیدم که زیر پاهاش له می شه و می‌شکنه؛
در حالی که با حرص نگاهم می کنه و تنفر تو چشماش موج می زنه.
و من لونه ی خودم رو دیدم که روی شاخه می لرزه؛
در حالی که اون برای پایین انداختن و خراب کردنش از درخت بالا می ره.
و من مرگ خودم رو دیدم که به دست اون اتفاق میفته؛
در حالی که کوچک ترین ناراحتی و غمی توی صورتش دیده نمی شه.
چون من یه پرندم و اون یه گربه؛ و یه پرنده هیچ وقت نمی تونه برای یه گربه کافی باشه.
پس من برای اون کافی نبودم.
پس من نتونستم براش کافی باشم.
چون من یه پرنده ی مُردم. و اون یه گربه، که یه پرنده ی مُرده براش کافی نیست.
پ.ن: ولی دلیل نمی شه گربه ها بد باشن! |=<

آخرین جستجو ها

starenpamond contherzferria چاپ انواع استیکر تبلیغاتی عکس جدیدترین و شیکترین مدلهای لباس شب مجلسی زنانه و دخترانه porgiotrixcon نیمه پر لیوان neicaturse urerboaca درباره خودم ودوستان تک شبکه